بسم الله الرحمن الرحیم
وبه نستعین و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین
بند 22- صفحه180 از کتاب شریف المطالب السلوکیه
شرح درس: فرمودههای استاد بزرگوارم
توسط استاد معظم حضرت آیت الله کمیلی خراسانی سلمهالله
ادامه جملات عارفانه، درربار و گهربار حضرت استاد مرحوم آقاسید هاشم حداد رضوان الله تعالی علیه که ما در این کتاب (المطالب السلوکیه) هم متن عربی و هم متن را فارسی آورده ایم –که البته درباره هر کدام از جملات ایشان یک کتاب میتوان نوشت- و در این جلسات پس از خواندن ترجمه، به توضیح و تفسیر آن میپردازیم.
بند(س):«لیس لعارف علاقه، ولا لمحب شکوی، ولا لعبد دعوی ولا لخائف قرار، ولا لاحد من الله الفرار» ترجمه: «عارف هیچگاه خواسته، و محب شکوه و گلایه، و بنده طلب و خواهش، و شخص ترسو آرامش نخواهد داشت و هیچ کس نمی تواند از خداوند بگریزد» حالا برای هر یک از این جملهها – که پنج جمله کوتاه (در یک بند) است- توضیح میدهیم:
اولین جمله میفرمایند: «لیس لعارف علاقه»؛ شخصی که به مرتبه معرفت می رسد دیگر برای خود علاقهای جز علاقه خدا ندارد، یعنی همه علاقهها خلاصه در علاقه الهی شده است. آیا انسان قادر است که علاقههای مشروع دیگر را کمکم بیاورد در علاقه الهی، خلاصه کند؟ بله، عارف چون موحد است میتواند این کار را بکند. چون قلب و چشم توحیدی دارد، بنابراین تمام توجّهات و علاقه و هوش و فکر و ذهن و همه چیز او در عشق خدا و فنای ذات الهی است. لذا نمیشود و اصلا نمیتواند که جدای از خدا علاقه دیگری برای خودش تصور کند، نمی تواند! (البته) صحبت از عارف است، نه از جاهل! صحبت از کسی است که سیروسلوک خود را تمام کرده و به مرتبه عرفان حقیقی رسیده است، لذا میتواند در این مقام تمام همّ و غمّ خود را در وحدتالوجود الهی قرار دهد. در دعا هم داریم «یاموجودا»[1] او «موجود» حقیقی است، ما که چیزی حساب نمیشویم، سایه هم نیستیم! خوب وقتی هدف عارف و غایت وجودش آن است، پس همه چیز را درباره او میبینید. به هرچیز نگاه میکند و به هر چیز میاندیشد، با هر کسی مواجهه دارد، مخاطبین او، همه و همه خدا هستند، نمیتواند جور دیگر باشد، نمی تواند. پس آن علاقههای مجازی که مردم دارند، این تعلّقات، عارف اینها را ندارد. لذا کدام علاقه نفی شده است؟ علاقه مجازی، علاقه دنیوی، علاقههای مادی، اینها نفی شده است، نه آن علاقه حقیقی که علاقه الهی است. علاقه الهی باید سر جایش باشد.
جمله دوم میفرمایند: «ولا لمحب شکوا»؛ یعنی اگر کسی واقعا اهل محبت باشد، حبیب خدا باشد، این دیگر از خدا شکایتی نمیکند و شکایتی ندارد! آخر بین دو تا دوست مگر شکوه ای هست؟! وقتی آدم با یکی دوست میشود، آن هم صمیمیت و دوستی و مهربانی واقعی، و یک پیوند دوستی برقرار می کند، دیگر جفای دوست را هم خوبی میبیند! بلای دوست را هم مینوشد! اینها (شکوهها و شکایتها) برای آنهایی است که غیر محب هستند، برای آن هایی است که هنوز به درجه محبت و عشق الهی نرسیدند، خودشان را میبینند! غیر خدا را میبینند، یکی خدا یکی غیر خدا! چون اینجا توی اثنیت و دوئیت و منیت است. میبیند خواستههای نفسش برآورده نمیشود، خوب همش نق نق دارد! و زبان گله دارد، لذا اسم این را نمیشود محب گذاشت، اسم این را نمیشود دوست خدا گذاشت، (چون) کسی که دوست خدا میشود، دیگر همه چیز «خدا» را میپذیرد. همه چیز «دوست» خود را میپذیرد. از آقا امیرالمؤمنین علی علیهالسلام آمده است: «المرأة عقرب حلوةُ اللَسعة»[2]؛ زن عقربی شیرین نیش است! میفرمایند زن یک عقربی است برای مردش، که گزیدنش شیرین است! وقتی زن مرد خود را آزار و اذیت هم میکند، اگر شوهر واقعا با این زن دوست باشد (و به او علاقه داشته باشد)، این آزار را برای خود یک شیرینی میبیند: «حلوةُ اللَسعة» این را زهر نمیبیند، بلکه شیرینی میبیند. چون بین زن و شوهر یک علاقه و پیوند محبت است، لذا همدیگر را تحمل میکنند. حالا امیرالمومینین(ع) زن را این طور توصیف می کنند، شما هم باید روی این کلام امیرالمومنین(ع) فکر کنید و این موجود(زن) را موجود لطیف ببینید. سر به سر با هم نگذارید! با هم یک به دو و کشمکش نکنید! اگر واقعا پیوند دوستی و محبت و مهربانی بین شما دو نفر (زن و شوهر) است، وقتی یک طرف آزاری داد، گذشت هم باید حاکم باشد و شما آن را در زندگی شیرین ببینید، چون در محبت این چنین است دیگر.
خوب همینطور هم در رابطه با خدا، اگر می بینی که این همه دعا می کنی مستجاب نمیشود، این در و آن در میزنی مشکلت حل نمیشود، پس بدان که دیگر باید بسازی. اصلا روایت است که اگر بخواهید با مشکلات روزگار درگیر شوید، بدتر میشود. اگر میبینید هر کاری میکنید حل نمیشود، به هر دری هم میزنید جور نمیشود، این جا دیگر نباید با روزگار ستیزه کنید! وقتی میبینی روزگار این طور است، صبر کن، صبر کن این روزگار تلخ می گذرد، روزگار شیرینی هم میآید، به خودت امید بده. مضمون این فرمایش این است که ما بدانیم شکایت خدا را پیش خدا ببریم! پیش کی می خواهیم ببریم غیر خدا؟ از خدا میخواهیم شکایت پیش کی بکنیم؟! میشود چنین چیزی؟! البته من یک حدیث خواندم تو نهج البلاغه که حضرت علی علیه السلام می فرماید: «مَن شکی حاجتهُ الی أخیه، فقد اشتکی الی الله» اگر مومنی یک شکوه ای داشت و نرفت سراغ فاسد و فاجر و کافر و...، بلکه پیش برادر دینیِ مهربان خود رفت و درد دلش را گفت –چون با او اخوت دینی و اخوت الهی دارد و بدش را نمیخواهد، «فقد اشتکی الی الله»، او در واقع شکایتش را به خدا برده است. اگر مومن پیش مومن درد دل کند، چون آن مومن دلداری و صبرش میدهد، پس این منافات با شکایت بردن پیش خداوند ندارد، یعنی این که ما گاهی اوقات حرفی می زنیم و درد دل میکنیم پیش یک مومنی که ما را نصیحت کند و دلداری و تسکین دهد، این خوب است. ولی باز هم از این بالاتر وجود دارد و آن این که مومن حتی به این هم حاضر نیست که برود و پیش کسی حرف بزند و درد دل کند. بلای دوست را هم یک نعمت میبیند. جایی خواندم که اگر یک روز برای یک مومن عارف بلایی نرسد، آن روز (در واقع) نعمت ندارد از طرف خدا! نرسیدن بلا را برای خود نقمت میداند، نه نعمت! این خیلی حرف بزرگی است.[3] یک کم به این فکر کنید. بنابراین محب خدا هیچگونه شکوه ای به خودش راه نمی دهد. کاملا صبور و آرام و تسلیم خدا است.
جمله سوم: «ولا لعبدٍ دعویّ»؛ میفرماید اگر تو واقعا قبول داری که عبد خدا هستی، نباید طلبی داشته باشی. یک مثال بزنیم: فرض کنید بندهای را که یک مولا از بازار برده فروشی میخرد و به خانه می آورد! این بنده مطیع مولا است دیگر، خوب آیا این بنده میتواند در برابر مولا حرفی بزند و قد علم کند و اختیاری از خودش داشته باشد؟! «العبد و ما فی یده کان لمولاه»[4] اگر آن بنده برود کاسبی کند و هر کاری کند باید (درآمد خود را) بیاورد و به مولای خود بدهد. بنابراین بردهگی یک انسان (برای انسان دیگر) این طور است که نمیتواند با مولایش درگیر شود و حرفی بزند و با مولای خود ستیزه کند. چون برده است، چون عبد است، چون مملوک است. خوب این مثال راجع به بنده انسان با مولای انسان. لذا شما که میگویی من «عبدالله» هستم، بنده خدا هستم، اگر واقعا اقرار داری و اعتراف داری به این که بنده خدا هستی، مقتضای بندگی و عبودیت این است که دیگر هیچ ادعایی نداشته باشی. چرا نباید ادعایی کنی؟ چرا نباید نزاع و دعوا داشته باشی؟ و باید وجودت کاملا تسلیم و رضا باشد؟ چون شما «عبد» هستی. یعنی مثل آن مولایی که میرود برده ای را میخرد و میآورد خانه و همه چیز آن برده از مولایش است، ما هم مثل آن برده، وقتی میگوییم که آفریده دست خدا و عبد خدا هستیم، پس چه حرفی داریم که بزنیم؟! عبد در مقابل مولا فقط باید عبودیت و بندگی کند، وظیفهاش این است که بندگی کند، نه این که بیاید همش یک و دو کند! آن هم با خدا. چرا حاجتم را نمیدهی؟! چرا این طور نمیکنی؟! چرا بچهام را گرفتی؟! خانهام فلان شد، زندگیام به هم خورد، ورشکست شدم و...، خوب این حرفها برای یک سالک الی الله که عبد است و عبدِ سالک اصلا زیبنده و شایسته نیست. اینها برای عوام الناس است، برای آن هایی که تو این راه نیستند.
جمله چهارم: «ولا لخائفٍ قرار»؛خائف هیچ قرار ندارد! خائفی که واقعا خائف است و خوف در دلش است، هیچ تاب و قراری ندارد! شما که هنوز وضعیتات روشن نیست، نمیدانی که عاقبت به خیر میشوی یا عاقبت به شر، (نباید قرار داشته باشی) و هنوز حالت احتضار دست نداده که شیاطین عدیله بیایند. دعای عدیله را چرا سر محتضر می خوانند؟![5] برای این که ما روایاتی داریم که موقع احتضار شیاطینی هستند که میآیند و مومن را از ایمانش عدول میدهند. خوب این برای آنهایی است که تعلق به دنیا و مال دنیا دارند. شیطان موقع جان دادن (مثلا) یک جواهر مرّصعی را میآورد و برای محتضر جلوه میدهد. در داستان آمده که شخصی دراز کشیده و در حال احتضار بود که یک دفعه ابلیس در اطاق آن محتضر حاضر شد و رفت از روی رف دیوار(طاقچه) یک ظرف بلوری برداشت و به محتضر گفت الان این بلور را به زمین میزنم تا بشکند، مگر آن که ایمانت را به من بدهی! خوب! اگر این جا کسی ترک علاقه از دنیا و طلا و جواهرات و... کرده باشد، در موقع احتضار (راحتتر خواهد بود). البته خانمها باید بیشتر مراقب باشند که این طلاها و زیورها آنها را علاقهمند نکند؛ نشانه بیعلاقگی هم این است که اگر (مثلا) طلا و جواهرشان گم شد، زیاد ناراحت نشود، البته بگردد و جستجو کند، ولی اگر پیدا نشد خود را ناراحت نکند. این قدر هم نباید آدم خود را غرق علاقه به زیور و طلا و دنیا کند، البته یک مقداری زیور آلات برای زن لازم است، اما نباید تعلقی به آنها داشته باشد.
میگویند یک شب شیخ مقدس اردبیلی(رض)[6] احتیاج به آب پیدا کرد، دلو آب را به چاه انداخت، وقتی بالا کشید دید به جای آب، پر از زر و زیور و طلا است! به خدا عرض کرد خدایا احمد از تو آب میخواهد تا غسل جنابت کند و نماز شبش را بخواند، طلا نمیخواهد! طلاها را ریخت و برگرداند! یا مثلا آقا میرزاحسینقلی همدانی(ره)[7] استادِکل که میگویند خاک را به یک دست گرفت و در دست دیگر طلا و فرمود که هر دو برای من یکی است! لذا شما باید بتوانی کاری کنی که وقتی چشمت به اسکناس میافتد، چشمت به طلا و جواهر و زر و زیور دنیا میافتد، (خوشحال و مغرور نشوی). به دلت نگاه کنی و ببینی که آیا دلت به آنها تعلق دارد یا ندارد؟ حالا فرض کن یک لباس خوب یا کفش خوب پوشیدی! یک ماشین نو گرفتی! دیگر نباید اینها باعث غرور شود، باعث تعلق شود. اینها را داشته باش، ولی دلبستگی نداشته باش. حالا یک شخصی با خیال راحت بخوابد! و بگوید من بهشتیام و خیالش از این که بهشتی است راحت باشد! خوب از کجا معلوم عزیز من؟! کی آمده و برای شما اماننامه از آتش آورده؟! درست است که ما «رجا» به رحمت خدا داریم، ولی از آن طرف «خوف» هم باید داشته باشیم. بنابراین اگر شما واقعا میترسید از عذاب خدا و از چوب خدا، پس نباید قرار داشته باشید. باید همیشه دنبال این باشید که ببینید خواسته او چیست، آن را انجام دهید. دیگر راه گناه ر ا کنار بگذارید. البته ما قبلا انواع گناه را تقسیمبندی کردیم: گناه شرعی داریم، گناه اخلاقی داریم، گناه عرفانی داریم و اینها تقسیماتی بود راجع به گناهان که قبلا برای شما توضیح دادهام. هر نوع گناه و خطا و غفلتی را باید از دل بیرون کرد. پس آدم خائف تا به آن توحید کامل نرسیده، قرار ندارد: «و لا لخائفٍ قرار».
جمله پنجم(آخرین جمله): «ولا لأحدٍ من الله الفرار»؛ هیچ کس از حکم الهی نمیتواند فرار کند. در دعای کمیل هم میخوانیم که «ولا یمکن الفرار من حکومتک»، خوب اگر من واقعا به این مطلب اعتقاد داشته باشم که هرکجا بروم خدا من را میبیند، جایی نیست که خدا در آن جا نباشد، همه جا خدا هست و میبیند، (پس باید بدانم که راه گریزی از حکومت الهی ندارم). داستانی هست که خلاصه آن را میگویم: یک مردی به جزیرهای میرود و آنجا زنی را پیدا میکند، در آن جزیره هم غیر از این زن و مرد هیچ کس نبوده، لذا مرد میخواهد با او عمل زشت را انجام دهد، ولی میبیند که آن زن دارد میلرزد، مرد به او میگوید چرا میلرزی و می ترسی؟! در حالی که این جا غیر از من و تو کسی نیست، از که میترسی؟! زن اشاره کرد به خدا و گفت از آن کسی میترسم که آسمانها و زمین را آفریده، من و تو را آفریده و همراه ما است و میبیند که من چه گناهی می خواهم انجام دهم، از آن خدا میترسم؛ - خوب خدا، ملائکهای که همراه ما هستند و رقیب و عتید، همه حاضر هستند، ناظرند و میبینند- لذا همین باعث شد که آن مرد دست از گناه بکشد.
بنابراین هیچ جایی نیست که خدا در آن جا نباشد، لذا ذکر «یا حاضر و یا ناظر» را خیلی با خود بگویید. حالا بعضی میگویند آخرش هم یک «یاء متکلم» اضافه شود -چون "حاضر" و "ناظر" عمومی و برای همه است، ولی این کلمه حاضر و ناظر را بیاوری پیش خودت!- یعنی بگو: «یا حاضری، یا ناظری»؛ ای خدایی که همه جا با منی و حضور داری و نظارت داری بر کارهای من، به افعال من، به حرکات و سکنات من. خدایا من در محضر تو هستم، بنابراین من راه فراری از تو ندارم، تو باید مرا از گناه حفظ کنی، من نمیتوانم خودم را از گناه حفظ کنم، این تو هستی که می توانی مرا یاری دهی. این زمزمه و مناجات را همیشه با خدا داشته باشیم. اگر خدا صدق نیت از ما ببیند، میتواند ما را از خیلی گناهان بزرگ و خیلی گناهان کوچک نجات دهد. البته نجات داده است! این را مسلم بدانید. مسلم بدانید که اگر ما به خدا توکل داشته باشیم و او را حاضر و ناظر بدانیم و بترسیم از عذاب خدا، خدا از ما دستگیری خواهد کرد و از یک مهلکهها و گناهها نجات خواهد داد.
خدا را قسم می دهیم به حق محمد و آل محمد(ص) و به حرمت این ماه کریم (شعبان) که به ما رو آورده است، خدایا این ماه کریم و بزرگوار است، خدایا توفیقی بده که بتوانیم آن طور که تو میخواهی در این ماه مکرّم و معظّم شعبان و همچنین شهرالله ماه رمضان آن چنان که تو میخواهی، همان گونه باشیم.
وصلی الله علی محمد و آله الطاهرین
-------------------------------------------------------
[1] در دعای شریف حزین که بعد از نماز شب خوانده مىشود میخوانیم: «اُناجیکَ یا مَوْجُوداًفى کُلِّ مَکانٍ لَعَلَّکَ تَسْمَعُ نِدائى فَقَدْ عَظُمَ جُرْمى وَ قَلَّ حَیآئى» راز گویم با تو اى که هستى در هر جا و مکان، تا شاید فریادم را بشنوى چونکه جرم و گناهم بزرگ و شرمم کم است. (مفاتیحالجنان، دعای حزین)
[2] نهج البلاغه، حکمت 58
[3] امام موسی کاظم علیهالسلام میفرمایند:«اَلمُومِنُ مِثلُ کفَّتی المیزانِ کلَّما زیدَ فی ایمانِهِ زیدَ فی بَلائِهِ»؛ مومن همانند دو کفه ترازوست. هرگاه به ایمانش افزوده گردد، به بلایش نیز افزوده می گردد.(تحف العقول، ص 408)
[4] پیامبر اکرم(ص): «العبد و ما فی یده کان لمولاه»؛ بنده و هرچه در دست او است برای مولایش است! (مفاتیح الغیب: 51/10)
[5] قسمتی از دعای عدیله: «اللَّهُمَّ إِنِّی أَعُوذُ بِکَ مِنَ الْعَدِیلَةِ عِنْدَ الْمَوْتِ»؛ خدایا من از عدیله به هنگام مرگ به تو پناه مىآورم. (مفاتیح الجنان، دعای عدیله)
[6] شیخ جلیل، عالم ربانی احمد بن محمد اردبیلی مشهور به مقدس اردبیلی از مادری سیده و از پدری روحانی در روستایی به نام(نیار) از توابع شهر اردبیل دیده به جهان گشود و در دامان خانواده ی پاک و متدین پرورش یافت؛ تاریخ دقیق ولادت او معلوم نیست ولی در تاریخ 993ه.ق دیده از جهان فرو بست و در جوار حضرت امیر المومنین(ع) به خاک سپرده شد.
[7] حضرت آیتالله عارفِ کاملمکمل، استادالعارفین، انسان العین و العین الانسان، سر سلسله عرفای متاخر، توحیدی کبیر، جناب آخوند ملاحسینقلی شوندی همدانی(ره) به سال ۱۲۳۹ هجری قمری در روستای شوند درجزین از توابع همدان متولد شد؛ پدرش او را به تهران فرستاد تا به تحصیل علم پرداخته و در زمره عالمان درآید. وی در تهران نزد شیخ عبدالحسین تهرانی(ره) تحصیل کرد. همچنین مدتی در سبزوار شاگرد حکیم ملاهادی سبزواری(ره) بود و بعد از آن راهی عتبات گردید. ایشان در نجف به درس جناب شیخ مرتضی انصاری(ره) حاضر شد و بعد از چندی با عارف کامل، فقیه زاهد و استاد کل آیتاللهسید علی شوشتری آشنا گردید و زیر نظر آن بزرگوار به سیروسلوک پرداخت. از شاگردان مشهور جناب ملاحسینقلی همدانی(ره) میتوان به بزرگانی چون: سید احمد کربلایی، شیخ محمد بهاری، میرزاجواد آقا ملکی تبریزی و... رحمت الله علیهم اجمعین اشاره کرد.